چه بگویم؟
کدام یک از حرفهای دلم را؟
خستهام ! از نامهربانیها خستهام !
آری روزگارم به سختی میگذرد.
اشک مرا میشناسد چرا که همیشه مرا در بیابانهای احساساتم یاری میکند
و هر زمان که احساس دلتنگی و غم و غصه در روحم پیچیده میشوند برای نجاتم
به سراغم میآید.
میدانی!
مدتهاست قلب بیمارم را به مشت گرفته و به گدایی محبت آمدهام.
قلب بیمارم را پس زدی و شکستی . آن هم زمانی که تنها درمان قلب بیمارم
دوای محبت بود.
گلهای نیست!
برو!
و من برای همیشه قلب بیمارم را در سینه خواهم فشرد
تا محبت بیگانهای دوای دردش نباشد چرا که میدانم خواهی آمد.
در یکی از ماههای فصل بهار سال آینده
آن هم
بر سر خاکستر مزارم.............
دوستت دارم.
ماه گفت:
چه طوری تو که نمی بینی؟
نابینا گفت:
چون که نمی بینمت دوستت دارم.
ماه گفت:
چرا؟
نابینا گفت:
اگر می دیدمت عاشق زیبائیت می شدم.
حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم....
خواست برای آخرین بار دوستت دارم را
از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند