سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع، حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]

باران عشق

 

چه بگویم؟

کدام یک از حرفهای دلم را؟

خسته­ام ! از نامهربانیها خسته­ام !

آری روزگارم به سختی می­گذرد.

 اشک مرا می­شناسد چرا که همیشه مرا در بیابانهای احساساتم یاری می­کند

 و هر زمان که احساس دلتنگی و غم و غصه در روحم پیچیده می­شوند برای نجاتم

 به سراغم می­آید.

می­دانی!

مدتهاست قلب بیمارم را به مشت گرفته­ و به گدایی محبت آمده­ام.

 قلب بیمارم را پس زدی و شکستی . آن هم زمانی که تنها درمان قلب بیمارم

دوای محبت بود.

گله­ای نیست!

برو!

و من برای همیشه قلب بیمارم را در سینه خواهم فشرد

تا محبت بیگانه­ای دوای دردش نباشد چرا که می­دانم خواهی آمد.

در یکی از ماههای فصل بهار سال آینده

آن هم

بر سر خاکستر مزارم.............

 




امین ::: یکشنبه 85/11/15::: ساعت 3:35 صبح

نابینا به ماه گفت:

                        دوستت دارم.

ماه گفت:

                         چه طوری تو که نمی بینی؟

نابینا گفت:

                        چون که نمی بینمت دوستت دارم.

ماه گفت:

                    چرا؟

نابینا گفت:

                          اگر می دیدمت عاشق زیبائیت می شدم.

                            حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم....

 




امین ::: یکشنبه 85/11/15::: ساعت 3:34 صبح

 زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
 زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم!
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم ، حالا میشه یواش تر برونی؟
مرد جوان: مرا محکم بگیر .
زن جوان: خوب، حالا میشه یواش تر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم،
اذیتم می کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه افرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

خواست برای آخرین بار دوستت دارم را

از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند




امین ::: یکشنبه 85/11/15::: ساعت 3:33 صبح

می دونی؟
یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه
و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟



امین ::: یکشنبه 85/11/15::: ساعت 3:31 صبح

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :2931
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
امین
عاشق....
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<